بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

روز هفتاد و چهارم (17 دی)

امشب آخر شب من رفتم آشغالها را گذاشتم بیرون و بهار هم که حسابی شیطونی کرده بود با مامانش رفتن توی اتاق تا بخوابه.... بعد که برگشتم رفتم تو اتاق که مامان الهه اشاره کرد بهم هیس....دیدم دخترم آروم روش رو کرده به سمت دیوار و داره میخوابه.... مامان بهار خانوم بهم میگفت که یه کم دعواش کردم که چرا نمیخوابی و اون هم سریع قهر کرد و روش رو کرده اونور و داره میخوابه ......قربون دختر حرف گوش کنم برم که اینقدر کارهاش بامزه ست.... ...
28 دی 1394

روز هفتاد و سوم (16 دی)

امروز که از سر کار برگشتم خونه دیدم روتختی دوباره جمع شده و مامان بهار خانوم از دستش شاکی بود که دوباره مثل دیروز ساعت یازده خشگل بابایی بیدار شده و موقع عوض کردنش دوباره جیش کرده و همه جا رو نجس کرده.... مامان الهه میگفت بعد از اینکه همه جا رو شستم و بهار هم تمیز کردم و گذاشتمش روی تخت، یه کم به شوخی دعواش کردم و بهار هم مثل اینکه می فهمید هیچی نمی گفت و اصلا هم نمی خندید و فقط بعضی وقتها یه صدای جدی از خودش در میاورد.... خیلی جالب بود که دختر دو ماهه ما می فهمه دارن دعواش می کنند و جدی حرف می زنند باهاش چون در بقیه اوقات، موقع حرف زدن باهاش برامون میخنده و هی سرش رو تکون میده و ذوق می کنه ولی امروز جدی به مامانش که دعواش می کرده گوش ...
28 دی 1394

بدترین شب بهار (94/8/26-روز پنجاه و سوم)

امروز قرار بود با مامانی برید خونه دوستش برای مهمونی و اولین مهمونی زنونه دخترم بود...من هم رفتم دنبال عوض کردن گواهینامه م و بعدش هم پوشک بخرم برای بهار خانم....دیگه نزدیکهای ظهر بود که زنگ زدم و مامان الهه گفت داریم میریم و خودم هم یک ساعت بعدش رسیدم خونه.... قرار بود شب بریم باغ پیش بابا جان و مامان جان ولی خیلی دیر شد برگشتن شما از مهمونی و حدود ساعت 7 بود که برگشتید و من هم آماده شدم و راه افتادیم به سمت دماوند....مامانی توی راه تعریف می کرد که بهار خانوم خیلی دختر خوب و آرومی بوده و اصلا اذیت نکرده یهو وسط راه مامان الهه گفت بادبر آوردی که من بخورم، من هم گفتم یادم رفت رسیدیم باغ من خیلی گشنه م بود و مامان هم میگفت که ناهار د...
1 دی 1394
1